روزی یه روباه اومد کنار لونه خروسی و گفت:
ای خروس زیبا و خوش صدا ، من اومدم با تو دوست بشم و هر روز برات دونه های خوشمزه بیارم. تاره با صاحب خونه تون هم دوست هستم.
خروس یکه خورد و گفت: من قصه خروس سیه زری رو بلدم و گول تو را نمی خورم
روباه گفت : باور کن من دوست توام ، ببین چه نون خوشمزه شیرمالی دارم. یه خبرم برات دارم
خروس گفت: چه خبری؟
روباه گفت: صاحب خونه شما می خواد تو را بکشه و بخوره
خروس ترسید و گفت: راست میگی؟ روباه گفت : آره ، وقتی باهاش دوست شدم خودش به من گفت
خروس گفت: چیکار کنم؟ روباه گفت: نترس ، خودم می برمت یه جای امن و پر از دونه های تازه و خوشمزه.
خروس که ترسیده بود یادش رفت که با یه روباه طرف شده و همراه روباه راه افتاد و بقیه ماجرا معلومه.
من همون خروسه بودم البته یه خروس سبز، اما بین راه پر زدم رفتم رو درختی خودمی نجات دادم