بسم الله الرحمن الرحیم
یادم آید روزگاری چون گلی سرسبز بودم. ریشه ام سیراب و برگم پر ز نور زرد خورشید.
در میان باغ و بوستان جای من بود. بلبلان از عشق عطرم چهچه مستانه ای داشتند. اما یه روز تنگ غروب در خانه گوشم شنیدم نغمه تازه ز بیرون.
آری آن نغمه سرا گفت هی! چرا اینجا نشستی ؟ زود باش بیرون باغت شد گلستانی دگر
گفتم : اینجا جای من بس خوب و خوش هست ، بهتر از اینجا سراغ هرگز ندارم
گفت خوابی ، عده ای خواهند رسید تا ریشه ات را از غم خاکت جدا سازند!
گفتم : سالیانی ست من به این حالم ، چه می گوئی غریبه؟
گفت بیا بیرون ببین دریای سبز است!
عاقبت خامش شدم رفتم ز باغ عاشقی هایم
دست از دستان گرم باغبان آواره کردم سوی آن نغمه سرا چون باد رفتم
رفتم و دیدم خیابانها شده همرنگ برگم
دل به من گفت: اینجا که سبز است پس چرا بوی گلی هرگز نمی آید؟
فکر کردم باخودم دیدم که راست است حرف این دل ، پس چرا بوی گلی هرگز نمی آید؟
خواستم تا سوی باغ برگشته باشم ، لیک دیدم ریشه ام خشکیده و برگم شده زرد و خمود!
دست سوی باغبان پرواز دادم ،
دست من دید و گرفت در گوشه ای در آب بگذاشت!